ما به زندگی قول دادهایم
اگر زورت به تحریمها نمیرسد،
اگر سیاستمداران به حرفهایت گوش نمیدهند،
اگر نه اقتصاد درست میشود، نه حکومت، نه دولت، نه مردم،
اگر افسردگی و ناامیدی و بیچارگی خزیده توی رگهایت و هر روز بخشی از تو را میجود و تو هر روز کمتر از دیروز زندهای،
اگر نه پول روانشناس داری نه اعتقاد به دارو،
بلند شو برو عطاری محل یک سیر بذر شاهی بخر ششهزار تومان و یککم تخم گشنیز هم،
و آنها را توی گلدانهایی کوچک بکار.
هرچقدر هم که اوضاع خراب باشد شاید یک پنجره داشته باشی با کمی نور.
اینهمه خاک را هم که هر روز بر سر میکنیم، کمیاش را در گلدان بریز و چند قطره آب، همین.
چند روز بعد با خودت میگویی یعنی من از این بذرهای کوچک هم کمترم که سبز شدند!
امیدواری و سماجت درسیست که من از بذرهای کوچک میگیرم.
هرچقدر جامعه تلختر شود مصاحبتت را با گیاهان بیشتر کن، آنها بیشتر از آدمها راز بقا را میدانند.
آنها غر نمیزنند، آنها میرویند.
ما که به مشتی بذر شاهی و گشنیز دلخوشیم، نه بهخاطر این است که مبتذلیم و نادان، و نه به خاطر این است که اخبار گوش نمیدهیم؛
ما به روییدن و رویاندن پایبندیم چون به زندگی قول دادهایم که زندگی کنیم، ما به خود وفاداریم و هیچچیز و هیچکس باعث نخواهد شد که به زندگی خیانت کنیم.
ما سر قول خویش ماندهایم.
تا به حال کسی جلوی پایتان
ترقه انداخته
نیم متر بپرید هوا؟
کسی پای گوشتان نایلون پف کرده ترکانده
دست پاچه شوید؟
یا دستی یک دفعه از پشت سر چشم هایتان را گرفته جا بخورید؟
عشق هم چیزی شبیه به همین اتفاق هاست
یک روز یک نفر جایی
کاری با دلتان می کند
که بی بال ،
پر می کشید.
صدایش را می شنوید
دست پاچه می شوید.
دست هایش آشنا نیست اما
خوشحالید که چشم دلتان را گرفته.
گاهی هم مثل یک عابر عجول
به شما تنه ای می زند اما
با یک عذرخواهی ،
وای شرمنده یا ببخشید ساده می گذرد.
و شما می مانید
و میوه هایی که کف خیابان
ریخته اند...
واسه آدمی که دلخوشی نداره روزهای هفته چه فرقی میکنه؟ فقط میگذرونه که تموم بشه،وقت کُشی میکنه.
تا حالا به یه فوتبالیست،به یه ورزشکار که خسته شده و نمیتونه ادامه بده خوب نگاه کردی؟
اصلن دیگه نتیجه بازی مهم نیست واسش،فقط وقت کشی میکنه که بازی تموم شه،
دیگه حال جنگیدن و ادامه دادن نداره،
یجور رفعِ تکلیف شاید.
خیلی از آدمایی که اطرافت میبینی دارن وقت کشی میکنن نه زندگی.یجور رفع تکلیفِ نفس کشیدن،کنار اومدن با سرنوشت.
دوره راهنمایی یه همکلاسیِ خنگ داشتم که روز و تاریخ هیچ وقت یادش نمیموند.
معلم تاریخمون خیلی سخت گیر بود و اخلاق گندی داشت،چند جلسه یه بار بی هوا وسط کلاس میرفت بالای سر این دوستم و میپرسید بگو ببینم امروز چندمه؟
بنده خدا هول میکرد،هی اینورو نگاه کن اونورو نگاه کن اما از ترس معلم کسی جرات نمیکرد بهش برسونه!
معلممون یه خط کش چوبی داشت که بچه ها میگفتن تمام سه ماه تابستون میخوابونه توی روغن و میذاره جلوی پنجره تا آفتاب خوب بهش بتابه،
وقتی به پوست اصابت میکرد تمام تن آدم میسوخت.
هر چند جلسه یه بار این دوستم رو با این خط کش تنبیه میکرد.
انقدر خط کش خورده بود کفِ دستش که دیگه پوست کلفت شده بود و اصلن براش مهم نبود تاریخ رو یاد بگیره!
گذشت...چند سال بعد این دوستم رو اتفاقی توی خیابون دیدم
تا چشمم خورد بهش بدون سلام و علیک پرسیدم تو هنوز تاریخ روز و ماه رو یاد نگرفتی؟
بی معطلی گفت سیزده روز مونده تا بیست و ششم.
خندیدم و گفتم نکنه بیست و ششم چک داری؟
یه نفس عمیق کشید گفت چک؟ تو بگو سند، اصلن شناسنامه،من بیست و ششم متولد شدم، وقتی با اون لب های پدرسوخته و زبون قند و عسلش اعتراف کرد عاشقم شده من متولد شدم، آسمونِ اون شب شاهده، ماه و ستاره ها شاهدن، تا صبح زل زده بودم به کهکشون و داشتم تاریخ مال من شدنِ معشوقم رو رج میزدم، من رو چیکار به تقویم شما، تقویم من یه روز داره، بیست و ششم، باقیِ روزهارو با اون میسنجم، چک چیه، تو بگو سند، اصلن شناسنامه...یا نه...تاریخ تولد.
حالش خریدنی بود،
تو هوای آلوده ی شهر از ته دل نفس میکشید، زنده ی زنده.
میدونی آدم وقتی دلخوشی داشته باشه زندگی میکنه،اونوقته که روز و تاریخ و ساعت براش مهم میشن در غیر این صورت میشه وقت کُشی.
بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود،
با بندای مشکی، عاشقش بودم!
آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه.
ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود.
مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش.
خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده.
اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم!
آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه!
رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد!
اصلاً اونی نبود که فکر میکردم!
یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود!
با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟"
یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه!
یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگش میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم
ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم،
تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم...!