تازه دبستان را تمام کرده بودم که پدرم بهترین کادو ممکن را برایم خرید.
همان اسکیتی که همیشه آرزویش را داشتم...
فردای آن روز اسکیت را پا کردم ؛
ضربه گیرها را بستم ؛
کلاهش را سرم گذاشتم و به کوچه رفتم.
دوستانم مشغول اسکیت بازی بودند که با اولین قدم افتادم. بد افتادم.
صدای خنده شان بلند شد...
اصلا شبیه رویاهایم نبود.
سخت تر از چیزی بود که فکر می کردم.
دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم.
تا دست هایم را رها کردم دوباره افتادم.
خنده هایشان تبدیل به تمسخر شد...
صدایشان را می شنیدم :
_تو از پس این کار بر نمیای. در خواب و رویا اسکیت بازی کن، تو نمی توانی...
از این جمله متنفر بودم.
از اینکه بگویند تو نمی توانی.
رفتم خانه و تا صبح فکر کردم.
یا باید تسلیم می شدم و قبول می کردم که نمی توانم یا باید به همه ثابت می کردم من می توانم هر کاری را انجام دهم.
من می توانم رویاهایم را به حقیقت برسانم.
شروع کردم به تلاش کردن...
از افتادن نترسیدم.
خنده های دیگران خسته ام نکرد.
گوش هایم را روی انرژی های منفی بستم.
فقط تلاش کردم و تلاش...
چند ماه گذشت و حالا من بودم که از همه سریع تر می رفتم.
من بودم که نه احتیاجی به کلاه داشتم نه ضربه گیر.
من بودم که در مسابقه از همه جلو می زدم.
از آن روز هر وقت کسی می گوید تو نمی توانی انگیزه ام صد برابر می شود.
صبور می شوم.
حرف ها، تمسخر ها، نگاه ها را نادیده می گیرم.
همه چیز را تحمل می کنم تا روزی که ثابت کنم می توانم.
حقیقت این است که گاهی بزرگترین تغییرات از تحقیرها و توهین ها شروع می شود.
مهم این است چه واکنشی داشته باشیم.
می توانیم سرخورده و تسلیم شویم؛ دست روی دست بگذاریم و حرفشان را تایید کنیم، یا نه؛ ثابت کنیم که می توانیم به چیزی که می خواهیم برسیم.
حتی اگر سخت تر از چیزی باشد که فکرش را می کردیم...