⭕️➕ کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود آن هم به سه دلیل: اول آن که کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم که از همه تهوع آورتر بود، اینکه در آن سن و سال، زن داشت. چند سالی گذشت. یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم. این در حالی بود که خودم زن داشتم، سیگار می کشیدم و کچل شده بودم و تازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران که ابراز انزجار می کند ممکن است در خودش بوجود آید.
یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم باشد، محال ممکن است که سیب در ان پیدا نکنی!
انگار محکوممان کرده اند به سیب خوردن! یا رسم است هرروز سیب بخوریم!
هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است که سیب برای پوست مفید است.
امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:"ای بابا.. بازم سیب خریدی که! مامان! اینهمه میوه ی خوب!" بعد یکهو دلم برای سیبها سوخت، یکی از آنها را برداشتم و خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید!
اخر اصلا تقصیر سیبها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز، میوه نوبرانه بودند و مارا منتظر میگذاشتند، شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و بی صبرانه منتظر شان میماندیم و با ذوق و چندین برابر قیمت حالا میخریدیمشان. و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!
به نظرم بعضی آدمها خوب و با خاصیت، شبیه سیب هستند.
همیشه درکنارمان و در هر شرایط کمکمان هستند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور میکنند.
اما مثل سیب! به چشم نمی آیند و قدرشان را نمیدانیم و در عوض، قدر آدمهایی را میدانیم که هر از گاهی وارد زندگیمان میشوند و میروند،
مثل توت فرنگی! چون نوبرند رنگ و رویشان جذبمان میکند و سیب با وفا و پرخاصیت را میفروشیم به آن توت فرنگی بیخاصیت آبکی که کمتر هست و تازه با قیمت بالا، برایش سر و دست هم میشکنیم!
حیف سیب که هر کارش کنی، سیب است و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را!!! وای که بعضی آدمها همان سیب هستند.
آروم آروم قدم برمیداشتم و به ویترین مغازه ها نگاه میکردم ، حالم از بلاتکلیفی بد بود.
پشت ویترین یه مغازه وایستادم و به لباس آبیِ روشنی که داشت نگام میکرد ، نگاه کردم ، ازش خوشم اومد وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم اون لباسو نشونم بده ، وقتی تو دستم گرفتمش جنسش اونی نبود که میخواستم اما وارد اتاق پٌرٌو شدم و پوشیدمش ، بهم نمیومد.
وقتی رفتم بیرون نگاهِ منتظر فروشنده مجبورم کرد بگم "اونجور که فکر میکردم نبود" ، فروشنده لبخند زدو چندتا لباس دیگم نشونم داد انقدر گفت و تعریف و تمجید کرد که با تمام بی حوصلگی مجبور شدم یکی دیگه از اونارو پٌرٌو کنم ، تویِ آینه به خودم نگاه کردم با این لباسِ تیره خیلی غمگین تر بنظر میرسیدم ، دلم واسه نگاه منتظرش میسوخت و خجالت میکشیدم برم بیرون و بگم اینم نپسندیدم ، گونه هام از خجالت قرمز شده بود....
اصرار فروشنده واسه خرید و حال الانم خیلی بنظرم آشنا اومد ، یادم افتاد وقتی باهات آشنا شدم قصدم خریدن دلت بود آخه میدونی تو از دور همونی بودی که میخواستم درست مثل اون لباس پشت ویترین ، اما وقتی بیشتر شناختمت فهمیدم اشتباه میکردم خوب بودی اما بِهٍم نمیومدی...
وقتی گفتم میخوام برم تو مثل فروشنده ی مغازه هر چیز خوبی داشتی نشونم دادی ، مهربونیت دو برابر شد ، وقت بیشتری برام گذاشتی اما من بجای اینکه نظرم عوض بشه شرمنده تر شدم و بعد از اون بخاطر این موندم که دلم برات میسوخت و نمیتونستم بگم خریدار نیستم و میخوام برم ...
با صدای فروشنده که بخاطر تأخیر زیادم نگران شده بود به خودم اومدم ، اشکامو پاک کردم و رفتم بیرون ، نگاه متعجبشو که دیدم گفتم نمیخوامش و قبل اینکه حرفی بزنه از مغازه رفتم بیرون .
گوشیمو در آوردم و برات نوشتم :تَرَحٌم و رودربایسی هیچوقت دلیل خوبی واسه انجام دادن کاری که دوس نداری نیست ، وقتی بخاطر دلسوزی پیش کسی بمونی بهش ظلم کردی دیگه نمیتونم بهت ظلم کنم... خدانگهدار!!
نفس عمیق کشیدم ، بلاتکلیفی مث یه پرنده از زندگیم پر کشیده بود...
احساس مي کردم اگر اوضاع همین طوری بماند دق می کنم ...
اوضاع همانطور ماند و دق نکردم!
همه مان اینگونه ایم . لحظه های گَندی داریم که تا مرز سکته پیش میرویم !
اما میگذرد.
هیچ وقت حرف سربازی که بدون پا هایش از جنگ برگشت را فراموش نمیکنم : " من فوتبالیست خوبی بودم ! اولش برای پاهایم هر شب گریه میکردم ، تا فهمیدم خدا دوست داره من شطرنج باز خوبی شوم...