عادت نداشت توی اینستاگرامش مطلبی پست کند یا عکس ِشخصی یا هرچیزِ دیگری...
حتی پروفایلش هم عکسی نداشت
و به یک اسم و فامیل اکتفا کرده بود...
یک جوری که انگار نه انگار دنبالش میکنی، برایِ همین اصلا عادتِ چک کردنِ صفحه اش را نداشتم...
چنـد روزِ پیش یک اعلانی آمد بالای صفحه یِ گوشی ام که"بیا فلانی اولین پستش را در اینستاگرام گذاشته و..."
تویِ این چندماهی که از رفتنش گذشته بود
یک بار هم تویِ صفحه اش نرفته بودم
دست هایم یخ کرد و احساس کردم فشارِ خونم بالا و پایین شد....
سریع رفتم تویِ صفحه اش و گزینه بلاک را زدم و تمام
خوبیِ اینترنتِ ضعیف همین است که هنوز عکسش باز نشده کار تمام شد....
راستش
از بچگی ترسـو بودم
از موقعیت هایی که پذیرفتنش برایم دشوار بود میترسیدم و تا حدِ امکان فرار میکردم....
ترسیدم عکسش بازشود و دو نفری باشد، یا شعرِ عاشقانه ای حتی، که قطعا مخاطبش منِ فراموش شده نیستم...
یا اصلا عکسِ خودش باشد پشتِ میزِ کارش با همان اخمِ جذابِ دلبـرَش....
ترسیدم عنانِ اختیار از کف داده و برایش کامنت بگذارم"چشم و ابرویِ خشن از بس که می آید به تـو، گاهی آدم عاشقِ نامهربانی میشود...."
آدمِ هنوز عاشق مگر عقل تویِ کله اش است؟
خلاصه که
یک اعلانِ کوچک از یک برنامه یِ بی ملاحظه
کلِ زحماتم را برای فراموش کردنش بربادِ فنـا داد...
همان لحظه
اینستاگرام را برایِ همیشه حذف کردم تا هر روز نمیرم و زنده نشوم....
راستی نامهربانِ رفته
این خاطره هارا بلدی چطور حذف میکنند؟
امروز ظهر ناهار عدس پلو داشتيم،
نه اينکه بد مزه باشد، من دوست ندارم...
ناهار نخوردم، يک تکه خربزه با دست گاز زدم و رفتم سر ِدرسم، بقيه هم ناهارشان را خوردند رفتند پی ِکارشان...
خيلی اتفاق خاصی نيفتاد! نه بقيه تب کردند که من ناهار نخورده ام نه من از گشنگی مُردم...
حالا من اگر عدس پلو را به زور می خوردم برنج و عدس و آب و روغن را که حرام می کردم هيچ، هر قاشقی هم که پايين می دادم عذاب می کشيدم...
اگر از تنهايی رنج می بَريد خواهشا به عدس پلو قانع نشويد، برويد بگرديد غذای مورد علاقه تان را پيدا کنيد، مثلا زرشک پلو با مرغ... اين که از سر تنهايی وارد يک رابطه با کسی شويد که خيلی دوستش نداريد، هم خودتان را عذاب می دهيد و هم طرف مقابلتان را حرام می کنيد...
هميشه به خاطر نياز هايتان دست به هر کاری نزنيد،
هيچ وقت عدس پلو را بخاطر گشنگی نخوريد
حرکتی هست در تکواندو - اگر اشتباه نکنم به نام «داچیمسه» - که طرفی از مبارزه که پیاپی در حال ضربه خوردن است و دیگر نمیتواند کاری بکند، خودش را به حریف میچسباند. اینجور بگویم: خودش را در آغوش حریف میاندازد. آنقدر به او نزدیک میشود و او را در بغل میگیرد که حریف دیگر نمیتواند - و طبق قوانین، نباید - به او ضربهای بزند. داور جداشان میکند و مبارزه از سر گرفته میشود.
گاهی، آن که خودش را به تو چسبانده، یاری که خودش را به تو نزدیک کرده و در بغل گرفته، نه از سر محبت، که از بیپناهی به آغوش تو افتاده است. شاید آنقدر به او ضربه زدهای و آنقدر آزارش دادهای که جز این راهی برایش نمانده است
ارزش بعضي چيزا
با به زبون آوردنش از بين میره
اين آخرِ بدبخت بودنه
كه به كسی بگی
گاهی حالم رو بپرس!
هميشه ديدن يه پيام ناگهانی
شنيدن يه سلام بیهوا
از آدمی كه انتظارش رو میكشی
میتونه حال و روزت رو عوض كنه!
گاهی آدم
خودش رو گم و گور میكنه
فقط به اين اميد كه
يه نفرِ «بخصوص» سراغش رو بگيره!
بر خلاف تصور
خوشحال كردن آدمِ غمگين
خيلی سخت نيست
فقط كافيه وانمود كنی
به يادش هستی!